۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

براي خودم يا تو؟

پشت پنجره هستم، جوري كه حتا سايه‌ام هم ديده نشود. پنهاني كوچه را مي‌پايم:  سرشار از هيچ كس! هم‌چنان خودم را به كوچك‌ترين چيزها سرگرم مي‌كنم تا زمان بگذرد . گربه‌اي بدنش را كش مي‌دهد و از سوراخ دري به درون مي‌خزد. با او به درون خانه مي‌خزم. دوست دارم بدانم چگونه از پس زندگي برمي‌آيد. من كه سخت پا در گلم. يك‌باره چشمم به تو مي‌خورد، مغرور هم‌چنان عبور مي‌كني. هر چند كه اين يك گذر معمولي نيست و تنها من مي‌دانم كه آهنگ گام‌هايت كند شده‌است. شايد دلت تنگ شده باشد؟ نمي‌دانم. باورش سخت است و تا زماني كه سرت را بالا نگيري و بخوانيم مرا نخواهي ديد. مي‌داني پنجره‌ي من به قدر عالم كش مي‌آيد و هنوز در سايه‌ توان ايستادنم هست. راستي روزگار خوب است؟